قند عسل های مامان و بابا

خداحافظ بوشهر...

سلام .امشب یه حال عجیبی دارم .نمیدونم خوشحالم یا ناراحت ... درست 13 سال پیش پدرم رو منتقل بوشهر کردند و ما همه بر خلاف میلمون اومدیم .اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود ... مامانم تا مدت ها گریه میکرد .مدتی طول کشید تا تونستیم خودمون رو با محیط و غریبی وقف بدیم . وقتی به بوشهر اومدیم توی پایگاه هوایی خونه گرفتیم .از اونجایی که خداوند برای من تقدیر رقم میزد ما در همسایگی  خانواده ی اقا مسعود قرار گرفتیم .حدود 2 سال بعد یعنی در روز 20.3.81 من و مسعود با هم اشنا شدیم .البته به این راحتی ها هم نبود مسعود حدود 1 سالی در کمین بود خودش میگه اولش هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی به مرور زمان وقتی دیدم پاکی و با...
31 خرداد 1392

باز گشت به بوشهر...

بعد از 2 هفته برگشتیم خونمون .وای که چقدر خونه ی ادم ارامش داره . حدود یک هفته فرصت داریم تا اسباب و وسایل رو جمع و جور کنیم .متاسفانه طاها گلی من سرمای بدی خورده و من دست تنها با ید هم وسایل جمع کنم هم پرستاری از جوجو. الهی مامان قربونت بره الان به زور خوابوندمت گلوت درد میکرد و نمیتونستی شیر بخوری. درد و بلات به جونم عزیییییییییییییزم ...
30 خرداد 1392

پارک جنت...

روز جمعه قرار شد همه ی فامیل مامانی واسه شام بریم پارک جنت .جای همتون خالی یه 40 نفری بیشتر نیومدن ولی خیلی خوش گذشت.       طاها و پسر دایی مامانی امیر .             این هم پارسا کیارش و اشکان که هر سه با هم هم سنن. ...
30 خرداد 1392

قند عسلا در هایپر...

توی مدتی که شیراز بودیم بیشتر مهمها اومد و نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی یه شب که کسی نیومد من و مامانن جون و بابایی و قند عسلا رفتیم هایپر     بازم قند عسلای من اب دیدن و از خود بیخود شدند خوبه بچه ی دریا هستند...             خوشبختانه شهر بازی هایپر افتتاح شده بود و اقا پارسا کلی حال کرد                         حدود 1 ساعتی پارسا بازی کرد که پسر عمه جانم زنگ زد و گفتند دارن میان خونه ی اقا جون واسه همین هم زود برگشتیم ولی در کل شب خوبی بود.     ...
30 خرداد 1392

ادامه ی سفر...

  این هم طاها گلی که از یک سفر دو روزه ی خسته کننده برگشته... چند روز بعد رفتیم باغ یکی از فامیلای خاله زری و خیلی خوش گذشت           خاله طناز و طاها  توی محوطه ی خونه ی اقا جون قبل از حرکت                         جوجوی خودم که خیلی خوشحاله...             اونجا استخر داشت و قند عسلا حسابی اب تنی کردند..                             &nbs...
30 خرداد 1392

ما اومدییییییییییییم...

سلام من و قند عسلام به همه ی دوستان خوبمون که در این مدت غیبت ما به ما سر زدن . دوست جونی ها همتون رو از راه دور میبوسیم این چند وقته خیلی گرفتارم برام دعا کنید زودتر مشکلاتمون حل بشه. همه ی این روز هارو واستون مینویسم از اینکه چقدر فشار روی من و بابایی بوده .قند عسلای من و بابا اگر وجود شما نبود من یکی کم میاوردم ممنون از نگاه های معصومتون که به زندگی امید میده ... پنج شنبه  ساعت 7 صبح راهی شیراز شدیم هوا خیلی عالی بود شما ها هم تا نزدیکی های شیراز لالا بودین .توی راه استرس داشتم چون اقا جون رو صبح زود برده بودن اتاق عمل  توی راه 5هزار تا صلوات فرستادم تا رسیدیم .یه راست رفتیم خونه ی خاله زری وناهار خوردیم و بعد از کمی اس...
30 خرداد 1392

سفر به شیراز...

                                              بای بای ما رفتییییییییییییییییییم   امروز ظهر بابایی با خبر های خیلی خوب و عجیب و قریب اومد خونه ایشالله همیشه خوش خبر باشی عزیز دلم قرار شد فردا صبح زود بریم شیراز . خدا رو چه دیدی شاید 2 روز بعدش هم با بابایی بریم تهران دنبال کارهای بابا و اصلا کی فردا رو دیده شاید  واسه ی همیشه بریم شیراززندگی کنیم . ایشالله هر چی خیره پیش میاد &nbs...
9 خرداد 1392

بد قولی مامان...

قند عسلای عزیزم سلام .الهی مامان قربونتون بشه.تو این چند روزه خیلی درگیری فکری واسم پیش اومده نتونستم واستون چیزی بنویسم .ببخشید .مخصوصا تو پارسا جونم این چند روزه حوصله ی خودم هم ندارم امیدوارم از مامان دلگیر نشی .میدونم الان تابستونه و تو دلتو  واسه تفریح و گردش صابون زدی ولی قول میدم در اولین فرصت بریم شیراز و کلی واسه خودت حال کنی .راستش رو بخوای منم دلم تنگ شده مخصوصا که قراره اقا جون رو پنج شنبه عمل کنن و من دوست دارم اونجا باشم ولی بخاطر شرایطی که فعلا واسه بابایی پیش اومده و خودت در جریانی فعلا نمیشه هیچ تصمیمی گرفت. قربون تو هم بشم طاها جوجو .دیروز دو تا دندون بالا رو با هم در اوردی و ما کلی ذوق کردیم. حدود 1 ماه پیش از شم...
8 خرداد 1392

پسرک من می ترسه...

الهی درد و بلات به جون مامان چرا اینقدر تو ترسویی؟ اخه مامان و بابا به این شجاعی  تو چرا از همه چی می ترسی .مثلا اگه تو بغل کسی باشی و اون عطسه کنه تو از وحشت  گریه میکنی . اگه من با صدای بلند با پارسا حرف بزنم یا دعواش بکنم دیگه واویلا... امروز از خاله نسیمی هم ترسیدی بنده خدا داشت باهات حرف می زد  یهویی زدی زیر گریه تا چند دقیقه بعد از گریه هات نفست تک تک میشه و دلت هی میلرزه. امشب هم داداش پارسا داشت استخر توپ کوچیکیاشو در میاورد من گفتم تو هم ببره توش تا بازی کنی که دیدیم :           اخه قربونت برم توپ که ترس نداره♥         ببین داداشی ...
1 خرداد 1392
1